سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجله موفقیت - اندکی دوست بدار ولی طولانی...

اندکی دوست بدار ولی طولانی...

 

مرا نگاه کن، همان طور عاشقانه در کودکی تو را می نگریستم. به چشم های غبارآلوده ام بنگر، صدای لرزانم را بشنو، به خمیدگی ام توجه کن، به اصرار ورزیدنم برای آمدنت گوش بسپار. من همان زن زیبایی هستم که در کودکی تو را از خاک آلودگی نجات داده ام. پاهایت را به دقت می شستم و چشمانت را به دور شدن، هرگز عادت نداده ام. من دست های مهربان تو را می خواهم، مرا به یاد داری؟ نگاه های مضطرب مرا می شناسی؟ در هنگام دویدنت قلبم را که تند تند برایت می تپید را به خاطر داری؟ دیرگاهی است که تنهایم، چشم به در و منتظرم. کودکم به دیدارم بیا من همیشه در لحظه شماری به سر می برم.

نگرانی ام این است که شاید فردا دیرهنگام برای دیدار ما باشد!!!

مرا اندکی دوست بدار ولی طولانی.

فرزندم، شاید از یاد برده ای مرا کجا گذاشته ای؟! اینجا آرامشگاه سالمندان است.

می خواهم دیگران را از دور برایت توصیف کنم. انسان هایی که با تمام وجود عشق بازی را آموخته اند. مدیرانی که یادداشت های مهربانی می نویسند، پزشکانی که با صبوری مرهم می گذارند، پرستارانی که مرا می شویند، آب می دهند، غذا می دهند، نگاه می کنند، حتی جای خالی تو را پر می کنند. سرپرستاری که همچنان بی دریغ و عمیق مهربانی می کند.

بیمارانی که جمله ی «مرا به خانه می بری» را، در روز به تعداد نفس هایم تکرار می کنند. نمی دانم فردا چگونه روزی است ولی امیدوارم فرصتی باشد تا تو را به سینه ام بفشارم.

 

مجله موفقیت

شماره 151


مرگ شتری که در هر خونه ای... - 2

باید می رفتم و در مراسم شرکت می کردم.

نمی دونم می خواستم جبران نرفتن قبل رو می کنم، ادای وظیفه برای این مراسم رو بکنم، به حال عمو و تصمیم همسرشون گریه کنم، یا برای خودم و نسل آینده که داریم به کجا می ریم؟؟

خیلی بهتر شدم.

.

مسجد از شلوغی جای نشستن نداشت، یاد این جمله در سریال مثل هیچ کس افتادم:

بعضی ها آنچنان زندگی می کنند

 که وقت مردن باید آدم اجاره کنی تا زیر تابوتشون رو بگیرن!!

همه ی اینها، اشک ها، و به خصوص دیدن آرامش و رضایت همسرشون از ایشون و زندگی شون، یه انگیره ی دوباره برای ادامه ی راهی شد که آغاز کرده بودم.

شنبه

20/7/1387

21:14


مرگ شتری که در هر خونه ای... - 1

تو یه بازه ی ده روزه، یه کم کمتر یه کم بیشتر، دو تا عزیز، دو تا بزرگ خانواده رو از دست دادیم...

غم انگیز بود اما غم انگیزتر برام این بود که نتونستم در مراسم خاکسپاری شون شرکت کنم. درست به همین دلیل رفتنشون در باورم نمی گنجه!! عادت بدیه تا نبینم باور نمی کنم.. درست مثل پدربزرگ هام، یکی شون هنوز انگار هست انگار یه سفره، گاهی حس انتظار دوباره دیدنشون رو دارم.

اون دو عزیز هم، وقتی به خاطراتم نگاه می کنم، چیزی جز لبخندشون به یاد نمیارم، هیچ چیز!!

کاش می تونستم مرگشون رو تصور کنم، کاش!!                                                   

.

فرد اول، خانمی بسیار متین، فوق العاده مهربون، که البته به قدر کفایت از جانب روزگار و متأسفانه عزیزترین کس اش سختی دیده بود.

فرزندی نداشت، دختر یکی از اقوام را به فرزندی گرفته بود، اما مثل مادرهای ایرونی، بدجوری مامان بود!!! یه مامان واقعی...

بعد از فوت ایشون وقتی فهمیدم روزهای آخر چه اتفاقایی افتاده بوده، دلم گرفت یعنی می شه؟؟ مرد ایرونی این طوری دست مزد این همه سال ... رو میده؟؟ دیدم بی انصافی بود! گفتم یه مرد اینطوری...بازم بی انصافی بود! اصلاحش کردم؛ یعنی واقعاً ممکنه که یه انسان اینطوری جواب زحمات و رنج هایی که شریکش در طول تمام زندگی مشترک شون تحمل کرده بده؟؟

باورش سخت بود ولی اتفاق افتاده بود...

.

نفر دوم، یک مرد خیلی مهربون که همیشه در همه ی مناسبات در منزل کوچک شون، مراسم بود؛ ولادت، شهادت و ... .

ایشون نه به همسرشون بدی کردند و نه از همسرشون بدی دیدند (طبق شنیده ها) و بچه ها و نوه های زیادی هم داشتند. شاید تنها غصه ی این مرد بزرگ تا مدتها دامادشون بود که اجازه نمی داد تنها دخترشون با منزل پدری تماس داشته باشه!!

آدمای بزرگ غصه های بزرگِ خاص خودشون رو دارن که اغلب کسی از اون ها باخبر نیست، کی می دونه؟ شاید....

.

این صفحه برای نوشتن این چیزها نبود، ولی الان موقع نهار، چیزی شنیدم که اشک و بغض و غذا همه با هم یکی شدند...

نمی دونم سخت می گیرم یا واقعاً جای دلگیری داره، اما عمیقاً بر این باورم که درجه ی احساسات افراد متفاوته!

دو موردی که تا اینجا نوشتم، دو نفری بودند که یکی از همسرش احتمالاً دلخوری هایی داشته، اما خب یک زن ایرانی، یک مادر ایرانی، بوده (که البته از نظر من توجیح پذیر نیست، انسان بودن خیلی مهم تره، باید خودمون باشیم، سالم، از همه نظر، تا بتونیم نقش ها و قالب های بعدی رو پذیرا بشیم!!)، و دیگری شکر خدا راضی از زندگی مشترک.

دست روی این مورد گذاشتم به دو دلیل؛

1.      سلسله سمینارهایی که شروع کردم و می خوام بنویسم، راجع به یک ازدواج موفق!

2.    ماجرای یک زوج که در سنی که بهم احتیاج دارن می خوان از هم جدا بشن، نه یک جدا شدن معمولی...

و این مورد اصل نوشتن من رو داره زیر سوال می بره چون یکی از طرفین کسی بود که در دوران کودکی برای من یک الگوی کامل بود، اولین باری که با کسی آشنا شدم، اونقدر قبولش داشتم که رفتم و با ایشون مشورت کردم...

حالا...، حالا انگار تمام دیواره ی اعتقادی ام داره فرو می ریزه! سخته، تلخه، واقعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاً غم انگیزه، غم انگیزتر از درگذشت اون دو بزرگوار!

اصل ماجرا

زوجی که ازشون صحبت می کنم، سالها قبل، دختر و پسرشون رو به خارج فرستادن و رسماً موندن خودشون دو نفر برای هم.

کلی دوست و آشنا دور و اطراف شون بود اما...

تا اینکه از اواخر سال پیش در مرد خونه علائم آلزایمر، نمایان شد. این در حالی بود که از مدتی پیش شنوایی ایشان هم کم شده بود. و این بر وخامت اوضاع می افزود. سرعت پیشرفت بسیار بالا بود.

امروز سر نهار گفتم «صبح تماس گرفتم کسی گوشی رو بر نداشت...»

خواهرم با عصبانیت گفت برای چی زنگ زدی؟

جوابی ندادم، اما خیلی سنگین نگاهش کردم. می دونستم که منظور نگاهم رو می دونه: بزرگترن، نباید اینطوری بگی!!

آرومتر شد، اما نمی دونم برای توجیه حرف خودش، یا برای مطلع کردن من گفت:چند شب پیش نیمه شب عمو آماده شده بودن و توی آشپزخانه داشتن برنج خام می خوردن. وقتی ازشون می پرسن چی کار می کنن، پاسخ می دن «من که گفته بودم برنج بذار می خوام برم دیدن بچه ها!».  می دونی می خواد چی کار کنه(همسر عمو)؟ می خواد عمو رو بذاره خانه ی سالمندان!! (به ایشون می گیم عمو).

جا خوردم...

درس های کلاس اصلاً تأثیری نداشت. نتونستم نقش بازی کنم. فقط تونستم فرو ریختن اشک هام رو تا رفتن بقیه و تنها شدن با خواهرم به تأخیر بندازم...

به این فکر می کردم که یعنی سالمند امروز علاوه بر نگرانی از اینکه مبادا فرزندانشان، آنها را به سرای سالمندان بسپارند، باید دل نگران این هم باشد که نکند همسر، همدم و شریک یک عمـــــــــــــــــر زندگی اش، هم با او چنین کند؟!

.

واقعاً انصاف یعنی چی؟ یکی در تنهایی به انتهای زندگی برسه، تا دیگری روزهای دردناک عزیزترینش رو به چشم نبینه که چیزی به یاد بیاره، که فقط خاطرات خوششون رو به یادگار نگه داره؟! واقعاً کدومش؟؟

.

واقعاً زندگی یعنی چی؟؟ یعنی همین؟؟

تو روزهای خوشی و سلامت که خودمون هستیم و همدیگر رو نمی خوایم، بهتر بگم می خوایم، اما واقعیت اینه که بدون هم، هم می تونیم روزگار رو سپری کنیم. ولی تو این روزا، تو سختی هاست که... .

به نظر من اون دو نفر الان به هم احتیاج دارن، الان نه؟ پس کِی؟

تمام باور هام داره بهم می ریزه...

امیدوارم اونها یه تصمیم درست بگیرن تا منهم باور کنم کسی که در کودکی روز و شب هایی رو به جای مادرم پیشش بودم و باورش کرده بودم....

 

خدایا؛

کمکشون کن،

کمکمون کن،

و هیچ کدوم از ما رو

دقیقه ای،

ثانیه ای،

و حتی لحظه ای هم،

به خودمان وا مگذار!!

که سرگشته و سرگردان

خواهیم شد...

 

شنبه

20/7/1387

14:55

 

                                                                                                                  


یه اتفاق - یه تجربه

دیروز همایشی بود که هم از سر علاقه هم از روی کنجکاوی در اون شرکت کردم.

عالی بود، به تمام معنی کلمه! اما در آخر شب که خواستم یادداشت هام رو مرور کنم و اونها رو با شما هم قسمت کنم، با صحنه ی تلخی مواجه شدم...

از سالها پیش مراقبت بیش از حد از کتاب و جزوه هام عادتم شده، خب بالطبع معمولاً پیش نمیاد که گمشون کنم.

چند سال پیش یکبار حکایتی راجع به بزرگی شنیده بودم، اما دیشب متوجه شدم فقط تحت تأثیر قرار گرفته بودم، نکته رو نگرفته بودم!!!!

می گفتن یه عالمی با کاروانی همسفر بوده، راهزنان به کاروان می زنن و همه چیز رو می برن، حتی وسایل عالم رو!

او خطاب به آنها می گه من چیزی جز کتاب ندارم، تمام دانش من در اون کیسه است آنرا به من بر گردانید.

و سردسته راهزنان می گوید اگر دانش تو با بردن کتاب هایت می رود، همان بهتر که برود!!!

و کتاب ها را می برد.

 

حالا داستان من  چی بود...

دفتر من مجموعه ی همه ی کلاسها و سمینارها بود. دیروز توی اون همایش متوجه شدم یه قسمتی از دفتر، یعنی از اول تا سر این همایش، جدا شده!

پیش خودم گفتم اگر این برگه ها گم بشن تمام کلاس هام رو از دست دادم.

شب که دفترم رو درآوردم تا به قاعده ی مدیریت دانش، دانش کسب شده ی روز رو قسمت کنم، دیدم آنچه ازش می ترسیدم اتفاق افتاده... .

به یادداشت هام وابسته بودم اما دانش شون رو نگه داشتم، چراکه وقتی دانشی رو تقسیم بکنی، کاربردی بکنی، ناخود آگاه درونی می شه!

دیشب ناراحت شدم که چرا خاطراتم رو از دست دادم.

اما نمی دونم کی یه نکته ی دیگه رو هم گرفت؟؟

قانون جذب رو می گم!

دیدید چه ساده اتفاق افتاد؟؟

به همین سادگی وقتی حواسمون به خودمون، دور و اطراف مون و خواسته هامون نباشه، ساده تر نتونیم با خودمون ارتباط برقرار کنیم و صدای آرامش خودمون رو بشنویم، چیز هایی رو طلب می کنیم که خواسته ی واقعی مون نیست.

به نظر کدوم یک از شما دوستان من حاضر بودم اون دفتر مهم رو از دست بدم؟؟

همون یه لحظه غفلت کافی بود...

پس بهتره حواسمون باشه که چی می خوایم.

 

راجع به قانون جذب حتماً بیشتر صحبت می کنیم.

شنبه

13/7/1387