You & GOD
Look back & Thank GOD
Look forward & Trust GOD
Look around & Serve GOD
Look within & Find GOD
Look back & Thank GOD
Look forward & Trust GOD
Look around & Serve GOD
Look within & Find GOD
خداوند روز بدون رنج، بدون خنده، بدون اندوه، بدون آفتاب و باران را وعده نداده است اما توان پایداری درآن روزها، تسلی پس از اشک و چراغ راه را وعده داده است.
هیج کس نمی تواند به عقب بر گردد و از نو شروع کند اما همه می توانند از همین حالا شروع کنند و پایان تازه ای بسازند.
مشکلات مانند دست اندازهای جاده اند. کمی از سرعت تان کم می کنند اما از جاده صاف پس از آن لذت خواهید برد. زیاد روی دست اندازها توقف نکنید. به حرکت تان ادامه دهید.
قشنگیه زندگی به اینه که
خودت خبر نداشته باشی که
یکی داره دعات می کنه!!
عید فطر بر شما مبارک باد
دلخوری والدین از فرزندان و فرزندان از والدین قصه ای است که گویی سر دراز دارد.
به درست و غلط و جزئیاتش کاری ندارم، ولی مطلی رو چندی پیش دیدم که خواندش خالی از لطف نیست.
گلایه ی یک فرزند از مادر، و جواب مادر به او... .
مرا ندیدی عنوان مطلبی است که گلایه های یک فرزند را مطرح می کند.
و تو تشکر نکردی از زبان مادری بیان شده که ...، فکر می کنم بهتر باشه خودتون بخوانید.
و تو تشکر نکردی
وقتی پا به این دنیا گذاشتی؛ مادر تو را در آغوشش گرفت و به تو خوشامد گفت؛ تو با گریه از او تشکر کردی.
وقتی یکساله شدی، او به تو شیر می داد و تو را حمام می برد؛ تو با گریه کردن در تمام طول شب از او تشکر کردی.
وقتی دو ساله بودی، او به تو آموزش راه رفتن داد، تو با فرار کردن از دستش، وقتی صدایت می کرد، از او تشکر می کردی.
وقتی سه ساله بودی، او با عشق برایت غذا می پخت؛ تو با انداختن بشقابت روی میز و کثیف کردن رومیزی از او تشکر کردی.
وقتی چهار ساله بودی، او برای تو مداد رنگی هدیه خرید و تو با نقاشی روی در و دیوار از او تشکر کردی.
وقتی پنج ساله شدی، او در میهمانی ها و جشن ها برایت لباس های زیبا می خرید و تو با پریدن در گودال پر از گل و لای از او تشکر کردی.
وقتی شش ساله شدی، او تو را تا مدرسه همراهی می کرد و تو با فریاد «من مدرسه نمی روم» از او تشکر کردی.
وقتی هفت ساله شدی، او برایت یک توپ فوتبال جایزه خرید و تو با پرت کردن آن به سوی شیشة همسایه، از او تشکر کردی.
وقتی هشت ساله شدی، او به تو در تهیه بستنی کمک کرد و تو با کثیف کردن همة ظرف های آشپزخانه از او تشکر کردی.
وقتی نُه ساله شدی، او تو را در کلاس نقاشی و موسیقی ثبت نام کرد و تو با تمرین نکردن از او تشکر کردی.
وقتی ده ساله بودی، او دائماً تو را از مدرسه به سالن ورزشی و از آنجا به مهمانی تولد دوستت می بردو تو با بیرون پریدن از ماشین و خداحافظی نکردن از او تشکر کردی.
وقتی یازده ساله شدی، او تو و دوستانت را به سینما می برد و تو از او می خواستی تا در ردیف دیگری بنشیند.
وقتی دوازده ساله بودی، او از تو می خواست تا دیر وقت فوتبال نگاه نکنی و تو منتظر بودی او بخوابد تا راحت تلویزیون نگاه کنی.
وقتی سیزده ساله بودی، او از تو می خواست تا موهایت را مرتب کنی و تو با عوض کردن دائمی مدل موهایت از او تشکر کردی.
وقتی چهارده ساله شدی، به اردوی تابستانی رفتی و فراموش کردی به او حتی یک تلفن بزنی.
وقتی پانزده ساله شدی، او با خستگی از محل کار به خانه می آمد و در انتظار یک «سلام» از طرف تو بود و تو در اتاقت را به روی او قفل می کردی.
وقتی شانزده ساله بودی و او منتظر یک تلفن مهم از دوست بیمارش بود، تو تمام روز را مشغول حرف زدن تلفنی با دوستت بودی.
وقتی هفده ساله شدی و او به تو اجازه داد که با دوستانت به گردش بروی تو با دیر بازگشتن به خانه بدون هیچ اطلاعی، از او تشکر کردی.
وقتی هجده ساله شدی، او در مراسم فارغ التحصیلی تو گریست و تو با خوش گذراندن و عکس انداختن با دوستانت بدون توجه به او، از مادرت تشکر کردی.
تو همچنان بزرگ شدی و همچنان از او بابت این همه لطف، حتی یکبارهم تشکر نکردی!
با این وجود او هنوز بهترین دوست توست.
او هنوز مادر توست.
دلخوری والدین از فرزندان و فرزندان از والدین قصه ای است که گویی سر دراز دارد.
به درست و غلط و جزئیاتش کاری ندارم، ولی مطلی رو چندی پیش دیدم که خواندش خالی از لطف نیست.
گلایه ی یک فرزند از مادر، و جواب مادر به او... .
مرا ندیدی عنوان مطلبی است که گلایه های یک فرزند را مطرح می کند.
و تو تشکر نکردی از زبان مادری بیان شده که ...، فکر می کنم بهتر باشه خودتون بخوانید.
مرا ندیدی!
مادر!
موقعی که نقاشی کودکانه ام را آوردم تا به تو نشان بدهم، مشغول پختن شام بودی. به من گفتی آن را روی میز آشپزخانه بگذارم تا وقتی فرصت کردی ببیننی. آن نقاشی تا فردا صبح روی میز ماند و تو ندیدی.
موقعی که جلوی در مدرسه، مرا از ماشین پیاده کردی می خواستم به تو بگویم که از رفتن به سر کلاس ریاضی می ترسم، چون ریاضی من ضعیف است، ولی تو گفتی که دیرت شده و باید زودتر به سر کار برسی.
وقتی از تو خواستم کتاب قصه ام را برایم بخوانی، گفتی که امروز با رئیست دعوا کرده ای و سرت درد می کند و باشد برای فردا، اما این فردا هرگز در میان روزهای شلوغ تو نیامد.
وقتی از تو می خواستم یادم بدهی چطور می شود با دوستی که قهر کرده ام، آشتی کنم، گفتی که این اداها مال بچه هاست و تو حوصلة این اداها را نداری. آخر من که بیشتر از هشت سال نداشتم.
وقتی خواستم به تو بگویم که عاشق شده ام، گفتی که زندگی در دنیایی تا این اندازه بی رحم، عشق و عاشقی سرش نمی شود و بهتر است که خودم را معطل این احساسات و بازی ها نکنم.
مادر!
من از تو لباس های رنگارنگ، غذاهای آمادة فراوان، کامپیوتر و موبایل و شهربازی نمی خواستم. اینها شاید به جای خودشان چیزهای خوبی باشند، اما هیچ کدام «جای تو را» نمی گرفتند و امروز من دارم می روم و متأسفم که از من گله می کنی که تو را و رنج هایت را نمی بینم؛ تو مرا ندیدی و من دیدن دیگران را یاد نگرفتم، گرچه تو را دوست دارم.