سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مجله موفقیت - راننده تاکسی و عشق

بی خوابی زده بود به سرم. داشتم روزم رو مرور می کردم و وسایلم رو جمع و جور می کردم که چشمم به مجله موفقیت این ماه افتاد.

همین طور که مجله رو ورق می زدم به این تیتر بر خورد کردم «راننده تاکسی و عشق».

کنجکاو شدم و شروع به خواندن کردم:

یک روز به همراه دوستم سوار تاکسی شدیم. موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: «از شما به خاطر رانندگی خوبتان تشکر می کنم. شما به بهترین نحو ممکن رانندگی کردید.» راننده تاکسی برای لحظاتی مات و مبهوت به ما نگاه کرد و گفت: «شما حالتان خوب است؟ مشکلی پیش آمده؟!» دوستم گفت:«نه هیچ مشکلی نیست و من اصلا قصد دست انداختن شما را ندارم و فقط خونسردی و حفظ آرامش تان را در رانندگی به خصوص در مواقعی که ترافیک سنگین بود، تحسین می کنم». راننده نگاه متعجب دیگری به ما کرد و رفت. از دوستم پرسیدم: «منظورت از این حرفها چه بود؟» او گفت: «می خواهم عشق و محبت را به شهرمان برگردانم چون فکر می کنم تنها چیزی که می تواند شهرهای بزرگ را نجات دهد، عشق است.»

با تعجب گفتم: «تو با گفتن این جمله به یک راننده تاکسی می خواهی عشق را به شهر بر گردانی؟» او با قاطعیت گفت: «او تنها یک شخص نبود. من فکر می کنم با حرف هایم روز خوبی را برای او رقم زدم. تو فرض کن او امروز حداقل 20 مسافر دیگر را سوار می کند و سعی می کند با این 20 مسافر به خاطر انرژی مثبتی که من به او دادم رفتار خوبی داشته باشد و آن 20 نفر هم در اثر خوش اخلاقی و ادب این راننده تاکسی تا شب با کارگران، فروشندگان، ارباب رجوع و یا حتی خانواده شان رفتار خوبی خواهند داشت، در نتیجه با یک حرکت ساده، احساس خوب، رفتار مؤدبانه و آرامش حداقل به هزار نفر انتقال پیدا می کند.»

با کمال ناباوری به حرف های دوستم گوش دادم و پرسیدم: «یعنی تو مطمئنی که این راننده تاکسی رفتار خوب را به دیگران انتقال می دهد؟» او گفت: «نه مطمئن نیستم. برای همین تا پایان روز که با افراد مختلف سر و کار دارم سعی می کنم به همین نحو برخورد کنم و اگر بتوانم از 10 نفر، حتی 3 نفر را خوشحال کنم، در پایان روز به طور غیر مستقیم توانسته ام بیش از 3000 نفر را تحت تأثیر برخوردم قرار دهم.

با خودم فکر کردم که این حرف ها خیلی قشنگ و زیبا هستند ولی درعمل بازده نخواهند داشت. دوستم که متوجه افکارم شده بود با قاطعیت گفت: «به فرض حتی اگر این کار هیچ بازدهی هم نداشته باشد، باز هم من چیزی را از دست نمی دهم چون زمان و انرژی خاصی برای این موضوع صرف نکرده ام.» در ادامه صحبت با دوستم گفتم: «از بین افرادی که تو در طول روز با آنها برخورد می کنی احتمالاً تعدادی شان شایسته تعریف و تمجید تو نیستند و وقتی تو از آنها تعریف می کنی آنها به چشم یک دیوانه به تو نگاه خواهند کرد در نتیجه حرف هایت هیچ تأثیری روی آنها نخواهد گذاشت.» دوستم گفت: «مطمئن باش حرف هایم در گوشه ای از ذهن آنها رسوب خواهد کرد و وقتی چندین بار دیگر هم این حرف را بشنوند در عملکردشان تجدید نظر خواهند کرد.» در طول مسیر به چند کارگر برخورد کردیم که مشغول کندن زمین بودند. دوستم ایستاد و به آنها گفت: «چه کار تحسین برانگیزی انجام می هید. کارتان بسیار سخت و خطرناک است اما شما به سادگی از عهده ی این کار برآمده اید.» چشمان کارگران از تعجب گرد شد ولی دوستم اهمیتی نداد و به آنها گفت: «کارتان کی تمام می شود؟» یکی از آنها گفت: «2 ماه دیگر» دوستم گفت: «چه عالی و شگفت انگیز! شما باید به خودتان افتخار کنید چون در حال انجام دادن کار بسیار بزرگی هستید.» وقتی از کنار کارگران گذشتیم دوستم گفت: «مطمئنم وقتی این کارگران به حرف هایم عمیق تر فکر کنند احساس بهتری خواهند داشت و کارشان را با علاقه بیشتری انجام می دهند و این همان چیزی است که شهرمان به آن نیاز دارد.» با اعتراض گفتم: «ولی این کار آسانی نیست که بتوانی به تنهایی آن را انجام دهی. او گفت: «می دانم کار آسانی نیست ولی اگر من بتوانم تأثیرگذار باشم، افرادی را تحت تأثیر حرف هایم قرار می دهم و آنها هم با من در این مسیر همراه خواهند شد.»

شما چه نظری دارید؟؟

سه شنبه

9/7/1387

3:03’