سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کارهای 'مهم و غیرفوری' در اولویت هستند!

کارهای "مهم و غیرفوری" در اولویت هستند!

دو سال پیش به بن بست رسیده بودم. دانشجوی فوق لیسانس بودم که برای شعلم حیاتی بود. از من دعوت شده تا یکی از شماره های مجله "ماگما"، از مجله های شعر معروف انگلیس را تدوین کنم و به عنوان شاعر با فرصتی رو به رو بودم که نمی توانستم آن را رد کنم. هم چنین در آستانه ازدواج بودم و از طرفی باید شغلم را حفظ می کردم و مخارج فعالیت های فوق برنامه را هم فراهم می ساختم.

انگار همه این ها کم بود، چون پدیده ای جدید به اسم وبلاگ نویسی را هم کشف کردم و تازه فهمیدم مردم از آن برای بیان و گسترش ایده ها و ارتقای شغلی استفاده می کنند نه اینکه تنها در مورد منوی صبحانه گربه شان مطلب بنویسند. به نظرم وبلاگ ابزاری بسیار مناسب بود زیرا من عاشق نوشتن هستم و ایده هایی داشتم که می خواستم به جریان بیندازم و تماس با افراد جدید را هم دوست داشتم. اما از کجا قرار بود این زمان را بدست بیاورم؟

از قبل با خودم قرار گذاشته بودم که برخلاف میلم، شعر گفتن را تا پایان دوره فوق لیسانس کنار بگذارم (با این شرط که پس از آن دوباره شعر بگویم، درست مانند الان که با لذت این کار را می کنم). اما هم چنان با معضل پیدا کردن زمانی به دور از مزاحمت و با تمرکز و کیفیت بالا روبرو بودم تا بتوانم مقالاتم را بنویسم، شعرهای ارائه شده را با دقت بخوانم و یک وبلاگ ایجاد کنم. پس از بررسی دفتر خاطراتم و فعالیت های در دست اقدام به نتیجه ای مایوس کننده رسیدم: "می بایست صبح ها خیلی زودتر از خواب بیدار می شدم."

خیلی راحت می توانم بگویم که دیگر هیچ زمانی در برنامه من خالی نبود خودم را سحر خیز تصور نمی کردم و کار در خانه اکثر اوقات این موهبت را داشت که احتیاجی به زود بیدار شدن برای رسیدن به محل کار نداشت. روزهای خوب ساعت 7:30 از خواب بیدار می شدم و روزهای بد ساعت 8:30 و هنوز مدت زمان زیادی برای انجام کارهایم تا ساعت 9 داشتم. ولی مقدار زیادی کار روی سرم ریخته بود و به همین خاطر فعالیتی طاقت فرسا در پیش رو داشتم.

ساعت جدید بیدار شدن من 6:30 بود. کتابی تحت عنوان "چگونه سحرخیز شویم" نوشته استیوپاولینا را خواندم. این کتاب به من کمک کرد اشعارم را در مجله ماگما به چاپ برسانم. در رشته تحصیلی خود افتخاری کسب کردم و وبلاگ "خیال واهی" را ساختم که شغلم را تغییر داد و ایده های خلاقانه و جدیدی را برای جست و جو در اختیار من گذاشت. همچنین تعدادی شعر گفته ام که از آنها راضی هستم و به تدریج آنها را به چاپ می رسانم. از همه مهمتر، من در فرصتی مناسب ازدواج کردم!

از فهرست کردن این مطالب نمی خواهم از خودم تعریف کنم، فقط می خواهم ارزش تفکیک زمانی برای اجرای کارهای خلاقانه آن هم درست در بحبوحه تقاضاهای فوری تر را نشان دهم. توجیه از دست دادن فرصت کار در مجله برای من بسیار آسان بود، چون سرم خیلی شلوغ بود. حتی به تعویق انداختن ایجاد وبلاگ تا زمانی که وقت بیشتری پیدا کنم بسیار آسان تر بود. اما مشکل این جاست که همیشه کاری فوری تر وجود دارد تا توجه مرا از کار خلاقانه خودم پرت کند.

من از خودم به قدر کافی گفتم. شما چگونه وقت پیدا می کنید تا به اهداف بدیع و خلاقانه خود دست یابید؟

 

فوری

غیر فوری

مهم

مهم و فوری

مهم و غیر فوری

غیر مهم

غیر مهم و فوری

غیرمهم و غیر فوری

 

کارهای "مهم ولی غیر فوری" را در اولویت قرار دهید.

استفان کاوی در کتاب خود با نام "هفت عادت افراد مؤثر"، وظایف کاری را بر اساس اهمیت و فوریت آنها دسته بندی می کند. کاوی خاطرنشان می کند که اکثریت ما وقت خود را صرف امور مهم و ضروری می کنیم. به عبارت دیگر مدام از این سو به آن سو در جست و جوی موارد اضطراری هستیم و برای پاسخگویی به مطالبات دیگران سر از پا نمی شناسیم. گاهی اوقات این امر اجتناب ناپذیر است. "شعبده وقت مقرر" می تواند ما را به فتح قله های خلاقیت نایل سازد و در حالیکه در غیر آن صورت، هیچ تلاشی برای اتمام آن پروژه نمی کردیم. این تجربه ای مهیج و پربار است، ولی این که می خواهید اکثر وقت خود را اینگونه بگذرانید، به شما بستگی دارد.

راه حل های کاوی اولویت دادن به کارهایی است که مهم و غیر فوری هستند. اگرچه پیشروی به سوی اهداف و رویاهای تان در قالب روزهای مشخص شده نمی گنجد، ولی بهترین راه حصول این امر (به جای واکنش نشان دادن به هرآنچه که دیگران به عهده شما می گذارند)، در اولویت قرار دادن این امور است و در طی زمان، هر چه بیشتر با اموری دست و پنجه نرم کنید که زمان تحویل آنها فرا نرسیده، در آینده وظایف مهم و فوری کمتری برای به انجام رساندن خواهید داشت.

واضح ترین راه دست یابی به این نتیجه آن است که پیش از هر چیز، هر روز بر روی پروژه های خودتان کار کنید، هرچند فقط روزی نیم ساعت بتوانید برای آن وقت بگذارید. حال هرآنچه که پس از این زمان در کار شما وقفه ایجاد کند، دست کم این حس رضایت در شما ایجاد شده است که کمی به سوی اهداف شخصی خود پیشروی کرده اید.

واضح است که تنها مسأله مهم زمان نیست، بلکه شما باید بتوانید توجه خود را محدود و متمایز کرده تا بتوانید تمام توجه خود را به کار بعدی تان داشته باشید که هیچ مزاحمتی نتواند حواس شما را پرت کند.

                                                                          

سؤالات:

*      به موفقیت هایی فکر کنید که بیش از همه به آنها افتخار می کنید، و بیشترین ارزش را به زندگی و کار شما بخشیده اند. زمانی که به کار بر روی آنها می پرداختید، چه تعداد از آنها در شاخهء "مهم ولی غیر فوری" قرار می گرفتند؟

*      در پایان روزی که طی آن حتی گامی کوچک به سوی اهداف مورد احترام خود برداشته اید، چه احساسی دارید؟

*      در پایان روزی که غرق در پاسخگویی به مطالبات و وظایف محوله فوری بوده اید، چه احساسی دارید؟

*      اگر وقت بیشتری را صرف رسیدگی به امور مهم ولی غیر فوری می کردید، چه تفاوتی در زندگی شما پدید می آمد؟

 

مجله موفقیت

شماره 152

 


گویندگی - استاد حسین زاده

جلسه اول                                                                           

برگرفته از جزوات استاد حسین زاده

 

گویندگی

  

در ره عشق به لیلی که خطرهاست به آن

شـرط اول قدم آن اسـت که مجنون باشـی

 

موارد استفاده از فن بیان

1)  در زندگی روزمره، همه رشته ها و مشاغل گوناگون و به طور اخص گویندگی، پایان نامه تحصیلی، سخنرانی ها و کنفرانس ها.

2)  زیبا صحبت کردن.

3)  تعامل اجتماعی.

4)  کسب مقام و جایگاه و شخصیت افراد از طریق فن بیان.

5)  شناخت جایگاه و شخصیت افراد از طریق فن بیان.

6)  ایجاد اعتماد به نفس.

7)  برقراری ارتباط صحیح.

 

برای ارتباط راحت تر چه کنیم؟

1)  اعتماد به نفس.

2)  خودباوری.

3)  اندیشه توانگر، آموزش مثبت اندیشی و از بین بردن امواج منفی.

4)  خلاقیت و نوآوری.

5)  تغییر عادات و یا شکستن پارادایم های گذشته، تغییر عادات نخ نمای گذشته.

 

 

پایه و اساس فن بیان و گویندگی ارتباطات کلامی و گفتاری است و زبان کلام در هر سرزمینی خاص همانجاست. تابعی از فرهنگ و تممدن و آداب و رسوم همان منطقه است.

زبان فارسی، از نقطه نظر سخنگویان برجسته ی جهان، ممتاز است.

سخنگویان هر زبان، از دستور زبان و شیوه ی تلفظی خود، اغلب به صورت ناخودآگاه استفاده می کنند و ذهن و مغز آنها تمام اطلاعات را در خود ذخیره می کند و در زمان حرف زدن و نوشتن از روی عادت از آن استفاده می کنند. کمتر کسی به غیر از کارشناسان و اهل تدبیر، به آن توجه می کنند و جواب چراهای زبان را می دانند. دانسته ها و اطلاعات ذهنی و چگونگی فعالیت خود ما، برحسب عادات ما، از ناخودآگاه به خودآگاه می آیند.

 

اجزای تشکیل دهنده ی جعبه ی صدا

1)  ریه ها (شش ها).

2)  نای.

3)  حنجره.

4)  تارهای صوتی.

5)  حفره های دهان (اپی گلوت، نرم کام، کام، دندان ها، زبان، لب ها و بینی)

 

صحیح ترین نوع تنفس، تنفس شکمی یا دیافراگمی است:

در حالت عادی فقط از 4/1 حجم شش ها استفاده می کنیم. با این نوع تنفس، به مرور می توانیم حجم شش ها را افزایش دهیم.

 

اصوات در زبان فارسی (هجاها)

آ    اَ    اِ    اُ    او    ای

 


حیرت کن تا آرزو هایت بر آورده شود - مجله موفقیت

تلنگری بر روح

حیرت کن تا آرزو هایت بر آورده شود

 

 

این موضوع مناسب کسانی است که به نوعی خود را درگیر  روزمرگی ها و یکنواختی ها می بینند، از هر نوع؛ شغل، رشته ی تحصیلی، محیط زندگی، افراد پیرامون خود و ... .

مشکل از اطراف نیست، مشکل از دید ماست، نگرش ما؛

                                       چشم ها را باید شست

                                                          جور دیگر باید دید...

 

سه روز طول کشید تا دوباره به استراحتگاه اول برگشتیم. وقتی دوباره به کناره دریاچه برگشتیم و کنار اجاق سرد و خاموش نشستم، حال و هوایی عجیب داشتم. احساس می کردم دیگر آنجا شور و شوق و تازگی قبلی را ندارد و همه چیز تکراری و بی روح به نظر می رسد. موضوع را برای خدامراد گفتم و او لبخند زنان در حالیکه سعی می کرد اجاق را سریع تر روشن کند، پاسخ داد: "ما گمان می کنیم زیبایی محیط و مکان فقط به خودشان است و از سهم خودمان، یعنی جان بخشیدن و چسباندن احساس به وقایع بی خبریم. تو با وجودیکه الان کنار همان دریاچه چند هفته پیش نشسته ای اما دیگر آنرا مانند گذشته تر و تازه و پر انرژی نمی بینی! بلکه چیزی تکراری می بینی که انگار قبلاً با آن کاملاً آشنا شده ای. این مکان هم در جواب تو همانی را به تو می دهد که انتظار داری؛ یعنی یکنواختی و دلمردگی و سردی!"

)فکر می کنم با همین پاراگراف هم می شد جواب رو بگیریم، ولی بقیه ی مطلب...(

با تعجب پرسیدم: "یعنی شما می گویید طبیعت این جا به تازگی و طراوت و جدیدی همان روز اول است؟"

خدامراد با تعجب پاسخ داد: "البته! آن چه الان پیش روی ماست با آنچه هفته ها پیش دیدیم هیچ شباهتی ندارد. همه چیز تغییر کرده است. آبی که درون این دریاچه هست هم با آب هفته پیش تفاوت دارد. یعنی دریاچه هم همان دریاچه قبلی نیست. شاید این درخت و یا آن تخته سنگ را تو قبلاً دیده باشی، اما حقیقت این است که این ها هم دچار تغییر شده اند و با گذشته یکی نیستند. فضای تکراری که تو در ذهنت تصور می کنی در اینجا وجود ندارد. اینجا فضای جدیدی است با یک دنیا مطلب و برداشت جدید."

سپس خدامراد خود را مشغول روشن کردن آتش کرد و در همان حال گفت: "بگذار گرما و غذا و روشنایی مورد نیاز استراحت شبانه را فراهم سازم، آنگاه برای تو نکته ی خیلی مهمی را می گویم؛ چیزی به نام جَوزدگی و خودباختگی در فضاهای جدید!"

چند ساعت بعد همه چیز به حالت آرامش برگشته بود. کنار آتش روی کیسه خواب های خود دراز کشیده بودیم و مشغول تناول ماهی های تنوری بودیم که خدامراد با یکی از روش های ابتکاری خودش صید کرده بود. خدامراد به آتش نزدیک تر بود. با تکه چوبی آتش را به هم زد و گفت: "آیا تا به حال به این موضوع فکر کرده ای که چه طور می شود ناگهان فضایی که برای انسان پر شور و حرارت و پر از امید و شوق و اشتیاق است، ناگهان سرد شده و همه چیز بی معنا می شود و آدمی که برای بودن در آن فضای گرم و پرشور حاضر بود تمام وجودش را ایثار کند، ناگهان به حدی از همان فضا بیزار می شود که حاضر است تمام دار و ندارش را بدهد و برای حتی یک لحظه بیشتر در آن محیط نماند؟"

بعد از چند لحظه فکر کردن، با احتیاط گفتم: "خب شاید انسان ناگهان احساس می کند به آن فضا متعلق نیست. مثلاً به او تو هینی شده یا سرش کلاه گذاشته اند و یا چه می دانم کسی به او اعتنا نمی کند؟"

خدامراد ادامه داد: "دقت کن! فضا همان فضاست. وسایل همان وسایل! آدم ها همان آدم ها، حالا کمی پیرتر و مسن تر ولی در هر صورت همان آدم ها هستند. اما احساسی که انسان نسبت به همان محیط دارد دیگر با گذشته یکی نیست.

مثلاً دختر و پسری اوایل ازدواج برای ماه عسل به یک ویلای جنگلی می روند. هر دو در دفترچه خاطراتشان از لحظه لحظه آن ایام صدها خاطره شیرین و به یاد ماندنی نقل می کنند. حتی صدها عکس می گیرند و آن را در آلبوم مخصوصی با وسواس زیاد نگهداری می کنند. اما یکسال بعد که با هم زندگی کرده و به روحیات و خلقیات یکدیگر عادت کردند، وقتی دوباره در همان فصل سال به همان ویلا می آیند، دیگر برایشان آن شور و حال و هوا وجود ندارد. یک ساعتی که می گذرد محیط برایشان خسته کننده جلوه می کند و دنبال بهانه ای می گردند تا جا به جا شوند و به مکان جدیدی بروند. در این میان چه اتفاقی افتاده و مشکل کجاست؟"

با خنده گفتم: "به شما قول می دهم اگر دختر و پسر تازه ازدواج کرده جدیدی به همان ویلا بیایند، باز هم آنجا را زیبا و جذاب و خاطره انگیز می بینند و حاضر به ترک آن نخواهند بود. اما همان ویلا برای این زوج یکساله عادی و یکنواخت و کسل آور جلوه می کند."

خدامراد ادامه داد: "مشکل فقط ویلا نیست. خیلی وقت ها خود آدم ها هم دچار همین اتفاق می شوند. همان پسر یا دختر جوان ماه اول که وارد خانواده همسر جدید می شود دنیا و آدم ها را طور دیگری می بیند. عادات و رسوم و آداب و اخلاق آنها برایش تازگی و جلوه خاصی دارد. اما یکسالی که می گذرد همه چیز عادی و آشنا و حتی کسل آور و آزار دهنده جلوه می کند. باز هم آدم ها همان آدم هایند اما دیگر آن التهاب و داغی و هیجان اولیه در میان نیست. آنها دیگر برای هم جذاب نیستند. چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا ؟؟؟؟؟"

برای لحظاتی سکوتی عمیق میان ما حاکم شد. با خودم گفتم: "اگر این قضیه درست باشد پس چرا هیچ وقت دوستی و همراهی من با خدامراد دچار این یکنواختی نشده است؟" اما قبل از اینکه بتوانم پاسخی برای این سوال پیدا کنم، صدای خدامراد مرا به خود آورد. او گفت: "خیلی از زن و شوهرها وقتی سنی از ایشان می گذرد و وارد ایام میان سالی می شوند برای همدیگر یکنواخت و کسل کننده می شوند. آنها در طول بیست سال اول باهم بودن شان همه چیزهایی را که می توانستند به یکدیگر بگویند، گفته اند و گمان می کنند دیگر نمی توانند چیز جدیدی از هم بشنوند. در واقع هرگاه یکی از آنها لب باز می کند تا چیزی بگوید، آن دیگری بلافاصله احساس می کند تا آخر کلام و منظور او را فهمیده و در نتیجه اصلاً برای شنیدن حرف های طرف مقابل تلاشی نمی کند. درست مثل اینکه یک موزیک را چندین بار پخش کنیم. بار اول با دقت و احساس به آن گوش می کنیم. اما وقتی ده ها بار آن را گوش می دهیم دیگر چیز جالب و هیجان آوری در آن نمی بینیم و تازگی اش را برای مان از دست می دهد. اگر هم روزی دوباره آن موزیک برای مان پخش شود، اصلا به آن گوش نمی دهیم و متوجه اش نمی شویم و حواسمان را روی موضوع دیگری متمرکز می کنیم. مردان بسیاری را می شناسم که وقتی از ایام میانسالی می گذرند به سراغ شریک های جدیدتری برای زندگی خود می روند. آن ها می خواهند چیز تازه تر و جدیدتری بشنوند و ببینند و در نتیجه آن را در بقیه جست و جو می کنند. اما وقتی به این کار اقدام می کنند در کمال حیرت متوجه می شوند که اوضاع هیچ تغییری نکرد و همه چیز مثل گذشته یکنواخت و بی روح و سرد است. آیا می توانی حدس بزنی مشکل کجاست؟"

گفتم: "من هم، زمان دانشجویی به خاطر دارم که در شهر دیگری درس می خواندم. وقتی مدتی از خانه و منزل پدری دور بودم و فرصتی می یافتم تا به آنجا برگردم دیگر نمی توانستم ردپای خنده ها و شور و هیجان و خوشی های زمان نوجوانی و کودکی را در آن خانه پیدا کنم. احساس می کردم همه چیز خاکی و پیر و کوچک و کم حوصله و جدی تر شده است. برای همین کم کم آن شور و هیجان و احساس را به فراموشی سپردم. اما چند سال بعد که دوباره به همان خانه بازگشتم و این بار کودکان جدید و نوه های پر جنب و جوش را دیدم که در خانه پدربزرگ این سو و آن سو می دویدند و شادی می کردند، باز متوجه شدم که خانه هنوز استعداد شادی سازی و هیجان پروری و تازگی را دارد، اما من قدرت درک آن را از دست داده ام. البته وقتی با بچه ها به بازی مشغول می شدم حسی تازه در وجودم راه می یافت. اما هر وقت که مثل بزرگ ترها گوشه ای تکیه می دادیم و از منظر آدم بزرگ ها به آنها و محیط نگاه می کردیم همه چیز را سنگین و سرد و بی روح می دیدیم."

خدامراد سخن مرا ادامه داد و گفت: "اگر خوب فکر کنیم و ببینیم چرا بعضی مواقع از تماشای شخصی یا مکانی که روزی برای مان مایه آرامش و اطمینان و شادی و هیجان بوده دچار افسردگی و دلزدگی می شویم، به روشنی درک می کنیم که کلید این دل مردگی و بی هیجانی در جست و جوی عمدی ذهن ما برای تکرار یک احساس قدیمی در زمان و مکان دیگری است. هر احساس فقط یکبار متناسب با ظرف مکان و زمانی که در آن قرار داریم در وجودمان شعله ور می شود و به ما گرمی و التهاب می بخشد. درست است که از این احساس ممکن است خاطره دلنشینی در ذهن ثبت شود اما نکته اینجاست که هر احساسی فقط یکبار به آن شکل خاص ظاهر می شود و بار دیگر این حق را دارد که به شکلی دیگر خود را نمایان سازد. اگر می بینید کودکان در هر محیطی قرار می گیرند، حتی محیط هایی که به نظر ما تکراری اند و اصلا استعداد هیجان زایی ندارند، اما با این وجود کودکان در عرض چند دقیقه آن را به یک محیط شاد و دل انگیز تبدیل  می کنند. دلیلش فقط این است که آنها نمی خواهند احساسی قدیمی و تکراری و تاریخی را دوباره تولید کنند. آنها فقط می خواهند شاد و خرم باشند و احساسی که به سبب این خواستن ایجاد می شود یکتا و بی نظیر و منحصر به همان لحظه و خاص همان لحظه و مکان، نمایان و ثبت می شود.

اگر آن تازه عروس و داماد یکسال بعد به همان ویلا باز می گشتند، اما این بار در جست و جوی زنده کردن و تکرار آن احساس شاد اولین دیدار نبودند، بلکه برای به وجود آوردن و تجربه احساسی نو و تازه مخصوص زوج های یکساله از آن ویلا دیدن می کردند، یقینا جلوه های شادی آفرین و پرهیجان جدیدی را برای خوش بودن و شادمان شدن پیدا و کشف می کردند. وقتی زن و شوهری با پا گذاشتن به ایام میان سالی به جای تکرار و جست و جوی حس و حال و شور و هیجان جوانی، در پی تجربه احساسی نو متعلق به سن و سال خودشان بودند، آنگاه حتی ایام سالمندی و پیری هم برای خودش به ایامی شاد و پر خاطره و فرح بخش و به یاد ماندنی تبدیل می شد."

خدامراد ادامه داد: "وقتی بعد از چند هفته دوباره به این استراحتگاه کنار دریاچه برگشتیم تو گفتی که دیگر آن شور و هیجان و شیفتگی دفعه اول را نداری و احساس می کنی این سنگ و خاک و اجاق و دریاچه را بارها در گذشته دیده ای و دیگر چیز جدیدی در آنها برای دیدن وجود ندارد. اما حقیقت این است که این سنگ و خاک و اجاق و دریاچه کاملا نو و جدیدند و این تویی که باید دست از سر خاطرات تلنبار شده در ذهن و حافظه ات برداری و به صورت یک تماشاچی تازه وارد به این زیبایی ها خیره شوی. تو باید بی آنکه بدانی احساس شادمانی و فرح بخشی چگونه احساسی است به استقبال آن بروی، نه این که سعی کنی مسیر تولید احساس وجودت را با نشانه های احساسی موجود در حافظه ات یکی سازی و احساسی تکراری را وادار به بازآفرینی کنی."

بی اختیار پرسیدم: "چه طور این کار را می توان انجام داد؟!"

و خدامراد بلافاصله پاسخ داد: "مانند کودکان به زندگی نگاه کن! یعنی همیشه منتظر یک چیز جدید برای خندیدن و شاد بودن باش! نه مثل بزرگسالان احساس کنی همه راز و رمز زندگی را دریافتی و فقط تلاش کنی تا احساسات تکراری قدیمی را بازآفرینی کنی. اگر مثل کودکان همیشه منتظر اجرای یک نمایش جدید و شورانگیز از سوی کاینات باشی هر لحظه زندگی برایت تازه و هر مکانی نو و احساسی جدید و ماندگار خواهد بود."

خدامراد سپس جرعه ای چای نوشید و گفت: "هیچ راهی برای درک رازهای طبیعت و کاینات وجود ندارد جز یک روش و آن نگاه کودکانه و معصومانه و حیرت زده به کاینات است. باید حیرت کنی تا شاد شوی و به آرزوهایت برسی! این همان راز اجابت آرزوها و عصاره قانون یقین است؛

حیرت کن تا آرزوهایت اجابت شود


مجله موفقیت - راننده تاکسی و عشق

بی خوابی زده بود به سرم. داشتم روزم رو مرور می کردم و وسایلم رو جمع و جور می کردم که چشمم به مجله موفقیت این ماه افتاد.

همین طور که مجله رو ورق می زدم به این تیتر بر خورد کردم «راننده تاکسی و عشق».

کنجکاو شدم و شروع به خواندن کردم:

یک روز به همراه دوستم سوار تاکسی شدیم. موقع پیاده شدن دوستم به راننده تاکسی گفت: «از شما به خاطر رانندگی خوبتان تشکر می کنم. شما به بهترین نحو ممکن رانندگی کردید.» راننده تاکسی برای لحظاتی مات و مبهوت به ما نگاه کرد و گفت: «شما حالتان خوب است؟ مشکلی پیش آمده؟!» دوستم گفت:«نه هیچ مشکلی نیست و من اصلا قصد دست انداختن شما را ندارم و فقط خونسردی و حفظ آرامش تان را در رانندگی به خصوص در مواقعی که ترافیک سنگین بود، تحسین می کنم». راننده نگاه متعجب دیگری به ما کرد و رفت. از دوستم پرسیدم: «منظورت از این حرفها چه بود؟» او گفت: «می خواهم عشق و محبت را به شهرمان برگردانم چون فکر می کنم تنها چیزی که می تواند شهرهای بزرگ را نجات دهد، عشق است.»

با تعجب گفتم: «تو با گفتن این جمله به یک راننده تاکسی می خواهی عشق را به شهر بر گردانی؟» او با قاطعیت گفت: «او تنها یک شخص نبود. من فکر می کنم با حرف هایم روز خوبی را برای او رقم زدم. تو فرض کن او امروز حداقل 20 مسافر دیگر را سوار می کند و سعی می کند با این 20 مسافر به خاطر انرژی مثبتی که من به او دادم رفتار خوبی داشته باشد و آن 20 نفر هم در اثر خوش اخلاقی و ادب این راننده تاکسی تا شب با کارگران، فروشندگان، ارباب رجوع و یا حتی خانواده شان رفتار خوبی خواهند داشت، در نتیجه با یک حرکت ساده، احساس خوب، رفتار مؤدبانه و آرامش حداقل به هزار نفر انتقال پیدا می کند.»

با کمال ناباوری به حرف های دوستم گوش دادم و پرسیدم: «یعنی تو مطمئنی که این راننده تاکسی رفتار خوب را به دیگران انتقال می دهد؟» او گفت: «نه مطمئن نیستم. برای همین تا پایان روز که با افراد مختلف سر و کار دارم سعی می کنم به همین نحو برخورد کنم و اگر بتوانم از 10 نفر، حتی 3 نفر را خوشحال کنم، در پایان روز به طور غیر مستقیم توانسته ام بیش از 3000 نفر را تحت تأثیر برخوردم قرار دهم.

با خودم فکر کردم که این حرف ها خیلی قشنگ و زیبا هستند ولی درعمل بازده نخواهند داشت. دوستم که متوجه افکارم شده بود با قاطعیت گفت: «به فرض حتی اگر این کار هیچ بازدهی هم نداشته باشد، باز هم من چیزی را از دست نمی دهم چون زمان و انرژی خاصی برای این موضوع صرف نکرده ام.» در ادامه صحبت با دوستم گفتم: «از بین افرادی که تو در طول روز با آنها برخورد می کنی احتمالاً تعدادی شان شایسته تعریف و تمجید تو نیستند و وقتی تو از آنها تعریف می کنی آنها به چشم یک دیوانه به تو نگاه خواهند کرد در نتیجه حرف هایت هیچ تأثیری روی آنها نخواهد گذاشت.» دوستم گفت: «مطمئن باش حرف هایم در گوشه ای از ذهن آنها رسوب خواهد کرد و وقتی چندین بار دیگر هم این حرف را بشنوند در عملکردشان تجدید نظر خواهند کرد.» در طول مسیر به چند کارگر برخورد کردیم که مشغول کندن زمین بودند. دوستم ایستاد و به آنها گفت: «چه کار تحسین برانگیزی انجام می هید. کارتان بسیار سخت و خطرناک است اما شما به سادگی از عهده ی این کار برآمده اید.» چشمان کارگران از تعجب گرد شد ولی دوستم اهمیتی نداد و به آنها گفت: «کارتان کی تمام می شود؟» یکی از آنها گفت: «2 ماه دیگر» دوستم گفت: «چه عالی و شگفت انگیز! شما باید به خودتان افتخار کنید چون در حال انجام دادن کار بسیار بزرگی هستید.» وقتی از کنار کارگران گذشتیم دوستم گفت: «مطمئنم وقتی این کارگران به حرف هایم عمیق تر فکر کنند احساس بهتری خواهند داشت و کارشان را با علاقه بیشتری انجام می دهند و این همان چیزی است که شهرمان به آن نیاز دارد.» با اعتراض گفتم: «ولی این کار آسانی نیست که بتوانی به تنهایی آن را انجام دهی. او گفت: «می دانم کار آسانی نیست ولی اگر من بتوانم تأثیرگذار باشم، افرادی را تحت تأثیر حرف هایم قرار می دهم و آنها هم با من در این مسیر همراه خواهند شد.»

شما چه نظری دارید؟؟

سه شنبه

9/7/1387

3:03’