سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از یه رنگین کمون زیبا تا یه روز فوق العاده...

از در که می رفتم بیرون، نم بارونی به صورتم خورد. به آسمون نگاه کردم خورشید از لابلای ابرا بیرون زده بود. از حیاط که خارج شدم، تو تیرگی درخت وسط کوچه قطرات ریز بارون به چشم می خوردند که با سرعت زیادی در حال فرو ریختن بودن...

و این همه یعنی انتظار دیدن یه رنگین کمون قشنگ...

به سر کوچه که رسیدم، دلم می خواست تا محو شدن رنگین کمون همون جا بمونم، فوق العاده زیبا بود...

اما دیرم شده بود.

فقط گفتم اینا همه یعنی اتفاق های فوق العاده قشنگ، زودتر برم ببینم چی می شه. و ته دلم فقط خواستم دست کم معطل ماشین نشم تا بتونم بیشترین لذت رو از این رنگین کمون ببرم!!

ماشین رسید.

.

فکر می کردم دیر به دانشگاه رسیدم و استادم ممکنه رفته باشن. اما هنوز اونجا بودن...

این اولین اتفاق خوب.

نمی دونم امروز دانشگاه چه خبر بود؟!!

مدیر گروه بچه های کارشناسی صنعتی دانشگاه مون رو دیدم، یکی از اساتید دانشگاه خودمون رو اونجا دیدم،..

.

بالاخره نوبت من شد که با استادم صحبت کنم...

داشتیم صحبت می کردیم، که احساس می کردم یکی داره داخل اتاق رو نگاه می کنه. من هم به خیال اینکه از دانشجویان هستند اصلاً برنگشتم. که داخل شدند.

من کاملاً مبهوت اصلاً نمی دونستم چه کار کنم. فقط سلام. با استادم سلام  و احوالپرسی کردند. کمی تعریف من و گفتن شک داشتم شما باشید.

دکتر تعارف کردند که بنشینند، نشستند اما گفتن من بیرون هستم و کارتون تموم شد می بینمتون.

.

دکتر خواستن شروع کنند که گفتم اگر ممکنه یه لحظه.

متوجه شدند گفتند خواهش می کنم.

من هنوز تو شوک بودم. باورم نمی شد.

ازم پرسیدن اسمشون چی بود؟ گفتم.

چی درس می دن؟ جواب دادم: هفت سال پیش استاد حسابداری صنعتی من بودند.

و بحث درس رو ادامه دادیم...

.

اومدم بیرون، دیدمشون.

برام جالب بود. دیدار یه استاد و دانشجو بعد از 7 سال، تو یه دانشگاه دیگه!!!

از پایان نامه ام پرسیدن، تو چه مرحله ای هستم، یه سری راهنمائی و ... . راجع به شرکتی که کار می کردند و از آنجا اومدن بیرون و جایی دیگه مشغول شدن. و ...

عذرخواهی کردن که نتونستن کاری بکنن. گفتم منم چند وقتیه به فکر کار افتادم. اما فقط شرایط نیمه وقت رو دارم.

پیشنهاد کردن اگه تا الان درگیر نشدم صبر کنم تا درسم تموم بشه که مثل ایشون نشم...

اما گفتم واقعاً باید برم سراغ یه کار. پیشنهاداتی هم در این زمینه گرفتم.

از خودشون پرسیدم، اینکه اینجا چه می کنن؟! دانشجوی دکتری شده بودند. ظاهراً چند سالی می شد. ولی جای دیگری درس می دادند.

به منم گفتن بخونم و سعی کنم همین جا باشم. هر چند که بعد اگر بخوام برم شاید نتونم روی مدرکم حساب کنم، فقط باید روی خودم و دانسته هام حساب کنم. باید حرف برای زدن داشته باشم.

نگفتن نرو، اما نگفتن هم بمون.

.

سال آخر قرار بود برم، خبر داشتن، اما بعدها متوجه شدند به خاطر قبولی نرفتم. کی می دونه الان هم شاید درست لحظه ی آخر، یه اتفاق دیگه، و موندگاری من. هرچند این بار خودم هم تمایلی به رفتن ندارم. تازه دارم زندگی رو شروع می کنم.

.

وقتی از دانشگاه بیرون اومدم، خیلی خوشحال بودم، یه حس خیلی خوبی داشتم.

ولی به این فکر می کردم که چقدر زود گذشت......

به این فکر می کردم که 7 سال دیگه، استادای این دوره ام رو کجا ممکنه ببینم؟؟

.

متوجه نشدم چه طور به خونه رسیدم.

دوست داشتم با یکی حرف بزنم، اما... اما کسی خونه نبود... .

.

ظاهراً در این جور مواقع نوشتن بهترین راه حله....

.

راستی...

اگه شما با دیدن یه نفر، یه صحنه، خاطرات تون تداعی بشه، چه کار می کنید؟

منظورم اینه که حسرت می خورید که ای کاش... ،یا مثل من یکی دو ساعتی(یه کم کمتر، یه کم بیشتر) هیجان زده هستید و بعد دوباره روز از نو...، یا نه ممکنه اصلاً دچار اون هیجان هم نشید، نگاه فقط به آینده...!

از کدوم دسته هستید؟؟