سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دست نوشته ها - 'چرا' های زندگی

دو شب پیش، برای تمرین کلاس، به دنبال حکایتی در کتاب "بوستان سعدی" می گشتم که به این حکایت برخوردم:

حکایت

یکی کرد بر پارسایی گذر

به صورت جهود آمدش در نظر

قفایی فرو کوفت بر گردنش

ببخشید درویش پیراهنش

خجل گفت کانچ از من آمد خطاست

ببخشای بر من چه جای عطاست

به شکرانه گفتا به سر بیستم

که آنم که پنداشتی نیستم

نکو سیرت بی تکلف برون

به از نیکنام خراب اندرون

به نزدیک من شبرو راهزن

به از فاسق پارسا پیرهن

(باب هشتم)

 

نمی دونم کدوم یک از شما، کتاب "کیمیاگر"، رو خوندید؟! این کتاب اگر اشتباه نکنم هدیه تولد سال 77 من بود و جزء یکی از بهترین هدایایی که تا بحال گرفتم به شمار می ره...

نکته ای که در اون کتاب من رو به شدت مجذوب کرد، توجه به نشانه ها در اطرافمون بود. اساساً طبیعت من حساس بود، اما از اون زمان به بعد توجه ام به مسائل اطرافم کمی بیشتر شد.

"چرا" های عجیب از خودم نمی پرسم، ولی دنبال بعضی "چرا" ها می گردم و وقتی حس می کنم از حیطه عقل و اختیار من خارجه، ولش می کنم. چون در تجربه های قدیمم، گاهی نهایت این سوالها، حس رسیدن به آخر دنیا رو به دنبال داشت... ، که به واقع جز خستگی جسم و روح، پر و بال دادن به تخیلات، و همین طور سوال پشت سوال نتیجه ای در پی نداشت، سوال هایی که در اون زمان، دسترسی به کسی نداشتم که جواب هاشون رو بده.

و اما امروز...

امروز، هنوز هم به دنبال "چرا"ها هستم، اما به اندازه! چراکه معتقد بودم و هستم که همون "چرا"ها زندگیم رو ساختند. به قول یکی از دوستان در کلاس ؛ "بازی هایی بودند که بعضی از ما در گذشته انجام دادیم و امروز زندگی هایمان براساس آن، شکل گرفته اند، منِ امروز وجود ندارد. منِ فعلی، نتیجه تلاش ها و تفکرات گذشته خودمان است. آنچه امروز انجام می دهم، منِ آینده ام را شکل خواهد داد." اگر فیلم "راز" رو دقیق دیده باشید، بی شک جمله آخر رو در اون شنیدید.

و اما "چرا"ی حکایت سعدی...

چندین بار اون رو خوندم، نه برای تمرینم، برای اینکه متأثرم کرده بود و داشتم به این می اندیشیدم که چرا؟ چرا تو اون همه حکایت، وقتی کتاب رو باز کردم، درست باید چشمم به این حکایت می خورد؟؟

کارهای چند وقت گذشته ام رو مروری کردم؛ به چیزی نرسیدم که این حکایت رو مشمول حالم بکنه!! از این رو این "چرا" رو کنار گذاشتم، سپردم به زمان تا اگر حکمتی داشته باشه و لازم باشه، برام آشکار بشه!!

و جالب اینکه همیشه این "رها کردن ها"، چقدر زود جواب می دن...

شب گذشته، بالاخره برای عیادت عمویم (که پیشتر نوشته بودم)، رفتم. تمام صحبت ها را همانجا، از زبان همسر ایشان شنیدم و شرمنده شدم... . بله! صحبتها چند بار چرخیده بود و به من رسیده بود؛ خودمونیش اینکه، بدجور یک کلاغ چهل کلاغ شده بود...

اما تمام اینها باعث نادیده گرفتن خطای من نمی شه! من مهمترین درس کلاسم رو فراموش کرده بودم؛

زمان مناسب، مکان مناسب، اندازه مناسب؛ که اینها همه یک زندگی هوشمندانه را شکل می دهند.

من در زمانی نامناسب (زمانی که همه متأثر از درگذشت دو عزیز بودیم)، به اندازه ای نامناسب، بیش از حد لازم، نسبت به ماجرایی که تازه دهان به دهان هم چرخیده بود و به من رسیده بود، واکنش نشان داده بودم!!

به تبع آن خودم تصمیم گرفتم، محکوم کردم و حتی به خودم اجازه دادم در مسند قضاوت بنشینم و حکم هم صادر کنم....

اگر من فراموش نمی کردم که مهم این است که در عصبانیت و هیجان، تصمیم درست بگیرم و عکس العمل های مناسب داشته باشم، شاید بسیاری از تعالیم کلاس را به خاطر میاوردم:

-          ما در جایگاه قضاوت نیستیم.

-         آدم ها ویژگی های متفاوتی دارند؛ زیبا و نازیبا. همونطور که خودم!

-         نباید به دلیل وجود یک صفت ناپسند در یک فرد، کلیت وجودی او را زیر سوال ببریم، نه باید، ونه اجازه این کار را داریم!

-         ....

 

من اشتباه کرده بودم و شاید به شهامت نیاز داشت تا عذرخواهی کنم. اما همیشه تنها شهامت لازم نیست، درایت هم لازم است. این بار این شهامت خیلی مهم نبود، چون او، به عذرخواهی من احتیاج نداشت، لااقل حالا!!

آنچه در این لحظه نیازمندش بود، به قول یکی از اساتیدم؛ "گوشی شنوا"، برای شنیدن صحبت هایش بود. نه گوش کردن صرف، ابتدا گوش کردن و سپس همدردی، چیزی که معمولاً خانم ها بعد از یک درددل به اون احتیاج دارن.

گوش کردم، حس کردم یه بخش دلخوری ها از اینه که هنوز یکسری بیماری ها برای ما جا نیفتادن. یه اسمی شنیدیم و رد شدیم. هیچ وقت باهاش درگیر نشدیم، سعی نکردیم متوجه بشیم اصل موضوع چیه؟ ریشه بیماری؟ درمان داره؟ چه کار می شه برای خود اون فرد انجام داد یا چه کمکی می شه به نزدیکانشون کرد؟...

این ها همه در مورد آلزایمر که هم صادقه که متأسفانه این روزها با اینکه زیاد می شنویم، اما خود من یک نمونه، اطلاعات بسیار بسیار ناچیزی دارم.

در اون لحظه شاید عذر خواهی من نمی تونست اون لبخند کمرنگ به لبهای ایشون بنشونه؛ به جای عذرخواهی، چند نمونه از نشریات آلزایمر رو گرفتم که می دونستم با اونها همکاری دارن.

قول دادم سریع تر بخونم و به انجمن هم برم، هم برای دریافت اطلاعات و هم کمک به نشریه شون.

روی هم رفته، دیدار دیشب، دیدار خوبی بود:

-       من رو متوجه اشتباهم کرد و باعث شد از یک سوءتفاهم خارج بشم.

-       جواب "چرا"ی اون حکایت رو هم گرفتم؛ اشتباهی که در گذشته کرده بودم.

-       خوشحالم که درس این اتفاق رو گرفتم، هرچند، شاید هنوز هم بشه از جنبه های دیگه ای به موضوع نگاه کرد.

می گن؛ "زندگی مثل مدرسه می مونه. تا درس اتفاقی رو نگیرید، اون اتفاق به شکل های مختلف، اونقدر براتون تکرار می شه تا درسش رو بگیرید و به کلاس بالاتر برید!"

با آرزوی اینکه هیچ درسی رو دوبار نگیرید!!!

روز و روزگار خوش

دوشنبه

13/8/1387